عکس رهبر جدید

چادر گچی

  فایلهای مرتبط
چادر گچی

هفته اول مهر ماه یکی از سالهای قبل از انقلاب اسلامی بود که من در پایه اول راهنمایی (متوسطه اول امروز) تحصیل میکردم. در آن زمان مدرسهها از دبیران مرد و زن استفاده میکردند و تازه اولین سالی بود که ما دبیر مرد داشتیم. در نتیجه، دانشآموزانی که چون من حجاب داشتند، باید برای آن ساعت روسری به همراه میآوردند.

در هفته اول مهر، معمولاً مدرسهها برنامه منظم و کاملی نداشتند و برنامه کلاسی بهطور روزانه به دانشآموزان و معلمان داده میشد. در نتیجه نمیدانستیم مثلاً امروز چه معلمی بر سر کلاس ما حاضر میشود. یکی از آن روزها، پس از آنکه متوجه شدم آن ساعت با آقای کاوه درس جغرافی داریم، دست در کیفم کردم و دنبال روسریام گشتم. ناگهان متوجه شدم متأسفانه آن را فراموش کردهام و همراهم نیست.

امکانات آن زمان مانند الان نبود و نمیشد با خانواده تماس بگیرم تا برایم روسری بیاورند. تلفن در منزل نداشتیم. در نتیجه بسیار پریشان شدم که حالا چه کنم و چگونه حجاب خود را رعایت کنم. لذا به ذهنم رسید چادر مشکیام را که در خیابان به سر میکردم، سرم کنم. چادر بهسر، روی نیمکت، در جایگاهم نشستم. معلم با صدای برپا وارد کلاس شد. پس از نظارهای کلی، پشت میز خود قرار گرفت، خود را معرفی کرد و مشغول تدریس جغرافیا شد.کلاس بهصورت مطلوب اداره میشد و با پرسش و پاسخ و مشارکت دانشآموزان، فضایی صمیمیی حاکم بود.

نزدیک زنگ تفریح بود. ناظم مدرسه، که بسیار بداخلاق و بدخلق بود، با کاغذی که برنامه ساعت بعد روی آن نوشته شده بود، وارد کلاس شد و به سمت معلم رفت تا برنامه را بـه او نشـان بدهد. در موقع ورود متوجه من نشد، ولی موقعی که میخواسـت برگـردد و از کلاس خارج شود، چشمش به من افتاد که با چادر نشستهام. بسیار عصبانی شد. جلوی معلم شروع به هتاکی کرد. به سمت من آمد و چادر را از سرم کشید و آن را مانند گلولهای دور دستش پیچید و به سمت تختهسیاه و گچها پرتاب کرد. در همان حال، باز هم از الفاظ رکیک دست بر نمیداشت تا وقتی از کلاس خارج شد. من که تا آن موقع با خیال آسوده با چادر داخل کلاس حضور داشتم، اینک بیحجاب در مقابل استاد و خجالتزده و شرمگین از فحاشیهای ناظم و چادری که روی خاکهای کلاس پرتاب شده بود، آرام گریه میکردم. ناگهان معلم با صدایی دلنشین و پدرانه فرمودند: «دخترم ناراحت نباش. در کلاس من هرجور راحتی حاضر باش. بلند شو، چادرت را بردار و سرت کن. میدانی مادر و همسر من هم حجابشان مثل شماست؟» با این حرف، قوتقلبی گرفتم. برخاستم، به سمت تختهسیاه رفتم، چادرم را برداشتم و جلوی دید بچهها گچهای روی آن را تکاندم و بر سر انداختم و در جای خود نشستم.

اکنون که بیش از ٤۰ سال از آن ماجرا میگذرد، هنوز که هنوز است، این خاطره برای من تازه و فراموشنشدنی است. با یاد آن همیشه در ذهنم دعاگوی آن معلم با اخلاق و بلندمرتبه هستم.

۱۱۱
کلیدواژه (keyword): رشد مدیریت مدرسه، خاطره، چادر گچی، فاطمه موسوی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید